میخواست از خونه بره بیرون. بهش گفتم: وقتی برمیگردی، بی زحمت یه خورده کاهو و سبزی بخر.
گفت: من سرم خیلی شلوغه، میترسم یادم بره. روی یک تیکه کاغذ هرچی میخواهی بنویس بهم بده.
همان موقع داشت جیب لباسشو خالی میکرد. یک دفترچه یادداشت و یک خودکار درآورد گذاشت زمین.
خودکار و کاغذها را برداشتم تا چیزهایی را که لازم داشتم، برایش بنویسم.
یکه دفعه بهم گفت:ننویسیها!
خیلی جا خوردم. نگاهش که کردم، به نظرم کمی عصبانی شده بود! گفتم: مگه چی شده؟
گفت: اون خودکاری که دستته، مال بیت الماله...
گفتم: من که نمیخوام باهاش کتاب بنویسم! دو سه تا کلمه بیشتر نیست.
گفت: نه! حتی یک کلمه.

صبحها قبل از این که به سر کارش برود، قرآن میخواند. یک روز قرآنش را خواند و لباسهایش را پوشید تا به محل کارش برود.
گفتم: «نمیخواهید صبحانه بخورید؟»
جواب داد: «وقت ندارم، دیر شده است.»
گفتم: «خوب شما قرآنتان را میتوانید در محل کارتان بخوانید و آن وقتی را که برای خواندن قرآن میگذارید، صبحانهتان را بخورید.»
ایشان در جواب حرفم گفتند: «صبحانه غذای جسم است ولی قرآن غذای روح است»
و به محل کارشان رفتند.
