یه روز مردی به همسرش گفت :
«همیشه برای من سوال بوده که چرا تو همیشه ابتدا سر و ته سوسیس را با چاقو میزنی، بعد آن را داخل ماهیتابه میاندازی! »
همسرش گفت: «علتش را نمیدانم ؛این چیزی است که وقتی بچه بودم، از مادرم یاد گرفتم.»
چند هفته بعد وقتی خانواده همسرم را دیدم، از مادرش پرسیدم که ؛
چرا سر و ته سوسیس را قبل از سرخ کردن، صاف میکند ؟ ...
او گفت:
«خودم هم دلیل خاصی برایش نداشتم هیچوقت، اما چون دیدم مادرم این کار را میکند، خودم هم همیشه همان را انجام دادم.»
طاقتم تمام شد و با مادربزرگ همسرم تماس گرفتم تا بفهمم که چرا
سر و ته سوسیس را میزده ؟!
او وقتی قضیه را فهمید، خندید و گفت :
«در سالهای دوری که از آن حرف میزنی، من در آشپزخانه فقط یک ماهیتابه کوچک داشتم و چون سوسیس داخلش جا نمیشد، مجبور بودم سر و ته آن را بزنم تا کوتاهتر شود... همین !!! »
پ.ن:
ما گاهی به چیزهایی آداب و رسوم میگوییم که ریشه آن اتفاقی مانند این داستان است!
مهم نیست چه چیز به یک زن بدهی، هر چه بدهی آنرا بهتر میسازد
خانهای به او بده، از آن کاشانهای خواهد ساخت!
نطفهای به او بده فرزندی به تو خواهد بخشید!
لبخندی به او بده، قلبش را به تو خواهد بخشید
زن آنچه را به او بدهند تکثیر میکند.
پس اگر به او یک زندگیِ جهنمی بدهی، تعجب نکن که از آن جهنمی بزرگتر برایت بسازد!
پی نوشت :
اقایون تا وقتی که تضمین و امنیت رسمی به همسرتون ندین !
انتظار ارامش و محبت نباید داشته باشین. یا علی
کارهای خانه را تقسیم کردند؛ قرار شد تمیز کردن خانه، جارو زدن، نان پختن، نظافت و رسیدگی به بچهها و ... کارهای داخل خانه بر عهده فاطمه (سلامالله علیها) باشد و کارهای خارج منزل؛ تهیه مخارج خانه، تهیه مواد غذایی موردنیاز و ... را علی (علیهالسلام) انجام دهد.
این تقسیمکار را با راهنمایی پدر انجام دادند.
وقتی پیامبر فرمودند کارهای داخل خانه را فاطمه انجام دهد و کارهای بیرون منزل بر عهده علی (علیهالسلام) باشد، فاطمه (سلامالله علیها) با شادمانی فرمودند: «جز خدا کسی نمیداند که از این تقسیمکار تا چه اندازه خوشحال شدم، زیرا رسول خدا مرا از انجام کارهایی که مربوط به مردان است منع فرموده است.»*
علاقه و محبت شدیدی به همسرشان داشتند. البته این عشقورزی و دوست داشتن با احترام خاصی همراه بود.
یکبار خانم به مسافرت رفته بودند و آقا خیلی دلتنگی میکردند. وقتی آقا از سر دلتنگی اخم کردند ما به شوخی گفتیم اگر خانم باشد، آقا میخندند، وقتی خانم منزل نیستند آقا ناراحت هستند و اخم میکنند.
هرچه سر به سر آقا گذاشتیم اخم ایشان باز نشد. بلاخره من گفتم «خوش به حال خانم که شما اینقدر دوستشان دارید.»
آقا گفتند: «خوش به حال من که چنین همسری دارم. فداکاری که خانم در زندگی با من کردند هیچکس نکرده است.»*
میخواست از خونه بره بیرون. بهش گفتم: وقتی برمیگردی، بی زحمت یه خورده کاهو و سبزی بخر.
گفت: من سرم خیلی شلوغه، میترسم یادم بره. روی یک تیکه کاغذ هرچی میخواهی بنویس بهم بده.
همان موقع داشت جیب لباسشو خالی میکرد. یک دفترچه یادداشت و یک خودکار درآورد گذاشت زمین.
خودکار و کاغذها را برداشتم تا چیزهایی را که لازم داشتم، برایش بنویسم.
یکه دفعه بهم گفت:ننویسیها!
خیلی جا خوردم. نگاهش که کردم، به نظرم کمی عصبانی شده بود! گفتم: مگه چی شده؟
گفت: اون خودکاری که دستته، مال بیت الماله...
گفتم: من که نمیخوام باهاش کتاب بنویسم! دو سه تا کلمه بیشتر نیست.
گفت: نه! حتی یک کلمه.

صبحها قبل از این که به سر کارش برود، قرآن میخواند. یک روز قرآنش را خواند و لباسهایش را پوشید تا به محل کارش برود.
گفتم: «نمیخواهید صبحانه بخورید؟»
جواب داد: «وقت ندارم، دیر شده است.»
گفتم: «خوب شما قرآنتان را میتوانید در محل کارتان بخوانید و آن وقتی را که برای خواندن قرآن میگذارید، صبحانهتان را بخورید.»
ایشان در جواب حرفم گفتند: «صبحانه غذای جسم است ولی قرآن غذای روح است»
و به محل کارشان رفتند.
